خاطرات شهدا: شهید برونسی ماجرای کنترل نگاه از بیرون که برگشت خیره شد به چشمهام . . . گفت :کار مهمی پیش اومده باید برم. . .طبیعی و خونسرد گفتم :خب عیبی نداره برو ولی زود برگرد صداش مهربانتر شدو گفت : توی شهر کارم ندارن میخوام برم جبهه یک آن داغی صورتم را حس […]
ادامه مطلب