قهرمان شهید ابراهیم هادی
حسین الله کرم
مسابقات قهرمانی۷۴ کیلو باشگاهها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهائی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین
کرده بود. اکثر حریفها را با اقتدار شکست داد. اگر این مســابقه را میزد حتمًا در فینال قهرمان میشــد. اما در نیمه نهائی
خیلی بد کشتی گرفت. باالخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد! آن ســال ابراهیم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که
حریف نیمه نهائی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف میکــرد. همه ما هم گوش
میکردیم. تا اینکه رســید به ماجرای آشــنائی خودش با ابراهیم و گفت: آشنائی ما بر میگردد به نیمه نهائی کشتی باشگاهها در وزن ۷۴ کیلو، قرار بود من با ابراهیم
کشتی بگیرم.
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند ابراهیم بحث را عوض میکرد!
آخر هم نگذاشــت که ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم وگفتم:
اگه میشه قضیه کشتی خودتان را تعریف کنید. او هم نگاهی به من کرد. نََفس عمیقی کشــید وگفت: آن سال من در نیمه
نهائی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیدًا آسیب دید.
به ابراهیم که تا آن موقع نمیشــناختمش گفتم: رفیق، این پای من آســیب
دیده. هوای ما رو داشته باش.
ابراهیم هم گفت: باشه داداش، َچشم. بازیهای او را دیده بودم. توی کشــتی اســتاد بود. با اینکه شــگرد ابراهیم
فنهائی بود که روی پا میزد. اما اص ًا به پای من نزدیک نشد! ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی
به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه راحت میتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی
این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فکر میکنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشــم! از
شکست خودش هم ناراحت نبود.چون قهرمانی برای اوتعریف دیگه ای داشت.
ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال،
بچه محل خودمون بود. فکر میکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقًا با اولین حرکت همان پای آســیب دیــده من را گرفت. آه از
نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و باالخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اماشک نداشتمحق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تــا حاال با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیدهام. خدا را هم
شکر میکنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. صحبتهایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه
فقط به صحبتهایش فکر میکردم. یادم افتاد در مقر ســپاه گیان غرب روی یکی از دیوارها برای هر کدام از
رزمنده ها جمله ای نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند:
«ابراهیم هادی رزمندهای با خصائص پوریای ولی»