خاطرات شهدا : فرمانده گمنام ؛ شهید حاج حسین خرازی
گفتیم باید هم خوب باشه.
حالا حالا ها کارش داریم. اصلا گوشی رو بده به خودش.»
به بچه های امداد بی سیم می زد بروند بیاورندش عقب. می گفت « حتما ها». یکی از پیغام هاش را نشنیدم. از بی سیم چیش پرسیدم « چی می گفت؟ » گفت
« بابا ! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.»
با غیظ نگاهش می کنم.می گویم « اخوی ! به کارت برس. » می گوید « مگه غیر اینه ؟ ما این جا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا فرماند ده لشکر نشسته ن تو سنگر فرماندهی،
هی دستور میدن. » تحمّلم تمام می شود.
داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها. گفته باشم،
یه کم دیگه حرف بزنی، همین جا پرتت می کنم توی آب،
با همین یه دست تا اون ور اروند شنا کنی اصلا ببینم تو تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ »
می خندد. می خندد و می گوید « مگه تو دیده ای؟»باید اول خودش خط را می دید. می گفت « باید بدونم بچه های مردم رو کجا میآرم.» گفت «حالا شما برید من این حا نشسته م.
هوا تونو دار.م بدوین ها. » پریدم بیرون. دویدیم سمت خط. جای پایمان را می کوبیدند. برمی گشتیم. یکی افتاده بود روی زمین. برش گرداند، صورتش را بوسید. گفت « بچه تهرونه ها. اومده بوده شناسایی.» دست انداخت زیرش، کولش کند. نمی توانست، به ما هم نمی گفت.
.