خاطرات شهدا : ماجرای اسارت ؛ شهید حسین علم الهدی

 

ماجرای اسارت ؛ شهید حسین علم الهدی
ماجرای اسارت ؛ شهید حسین علم الهدی

خوشحالم که این اعتراف دردناک زمانی انجام می‌گیرد که مادر بزرگوار حسین

(که خود شیرزنی بود) در قید حیات نیست؛ می‌گوید:

«من سال‌ها در اسارت بوده‌ام و حتما از رفتار وحشیانه عراقی‌ها با اسرا چیزهایی شنیده‌اید،

اما شکنجه‌ای که من دیدم، یک لحظه بیشتر نبود و با این حال، هنوز که هنوز است،

از درد آن یک روز هم نتوانسته‌ام سر راحت بر بالین بگذارم.

آری مرا به تانکی بستند که از روی پیکر مبارک حسین گذشت،

در حالی که هنوز جان داشت، هرچند که چفیه‌اش صورتش را پوشانده بود و با آن چشم‌های زیبا و گیرایش دیگر نمی‌توانست عذاب کشیدن مرا ببیند.

من صدای خرد شدن استخوان‌های حسین را شنیدم و راستش در آن لحظه خدا را شکر کردم که دیدم دارم به اسارت برده می‌شوم، والا چگونه می‌توانستم برگردم و بگویم از پا حسین افتاد و ما بر پا بودیم؟»

واما…تمام استخوان های تنش متلاشی شده بود! وقتی این صحنه را دیدم نا خود آگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسب هایی که پیکر مطهر شهدا را زیر پا له کرده بودند!! با کمال تعجب دیدم آرپی جی حسین زیر بدنش له شده …