خاطره اوّل: نارنجک و شهید ابراهیم هادی
با همسنگر ها در سنگر نشته بودیم که ناگهان از بیرون یک نارنجک به داخل سنگر پرت شد.
نفس های مان در سینه حبس بود
هرکدام از بچه ها به کنار دیوار خزیدند ،چشم هایم. را بسته بودم. ولی با شک به اینکه چرا صدایی نیامد و انفجاری نشد چشمم را باز کردم،دیدم اقا ابرام وسط اتاق رو نارنجک خوابیده چشم هایم داشت از حدقه درمی آمد این مرد چه جراتی داشت…
بعد از چند دقیقه در باز شد و مسئول آموزش به داخل آمد و گفت:
ببخشید این نارنجک آموزشی بود به اشتباه به این اتاق افتاد….
همه ما انگار مسخ شده بودیم و حیرت زده از کار آقا ابراهیم…گویی این نارنجک آمده بود فقط و فقط برای سنجیدن مردانگی ما !
خاطره دوّم: شهید ابراهیم هادی دوست امام زمان عج بود
ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛
پرسیدم چیزی شده ؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛
هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشا الله عزیزی رفت روی مین و شهید شد.
عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم.
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده…
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد … و نیمه های شب برگشت ؛ آنهم خوشحال و سرحال …!
مرتب داد میزد امدادگر ؛ امدادگر … سریع بیا، ما شاالله زنده است!
بچه ها خوشحال شدند … مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب…
ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فکر …
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آنهم نزدیک سنگر عراقی ها …
اما وقتی رفتم انجا نبود … کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعد ها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم…
عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم … زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی
هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد … و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمیکردم.
آن آقا کلی با من صحبت کرد؛ بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ؛ خوشا به حالش…
منبع: کتاب سلام برا ابراهیم صفحه ۱۱۷