خاطرات شهدا : خاطره شهید عباس بابایی مبارزه با نفس اماره

 

خاطره شهید عباس بابایی مبارزه با نفس اماره
خاطره شهید عباس بابایی مبارزه با نفس اماره

 

همراه عباس و دختر چهل روزه مان رفتیم.

از در که وارد شدیم، فهمیدیم آن جا جای ما نیست.خانم ها و آقایان مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردنداز سر اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم،

ولی نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم.

خدا حافظی کردیم و آمدیم بیرون. پیاده راه افتادیم سمت خانه عباس ناراحت بود. بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.

قدم هایش را بلند بر می داشت که زودتر برسد به خانه که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه

مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن مهمانی رفته کمی که آرام شد،

وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به نمازتا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم

قرآن می خواند و اشک می ریخت.آن شب خیلی از دوستانش آنجا ماندند.

برایشان مهم نبود که شاید خدا راضی نباشد ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛ حتی در مبارزه با نفس اماره اش.