خاطرات شهدا : ماجرای لباس شهادت شهید مدافع حرم مهدی نورورزی

 

ماجرای لباس شهادت شهید مدافع حرم مهدی نورورزی
ماجرای لباس شهادت شهید مدافع حرم مهدی نورورزی

 

همان روز آن لباس را پوشید و من دلم هری ریخت، صدای ضربان قلبم را می شنیدم ، توی دلم گفتم :

«خدایا من فقط یک بار دیگه مهدی ام را ببینم؟مهدی برگشت و ما با هم برای اربعین آماده سفر به کربلا شدیم، در آن سفر ، احساس می کردم این آخرین قدم هایی است که با مهدی بر می دارم، قدم به قدمش برایم لذتبخش بود.

دلشوره فرداها را داشتم اما نمی خواستم به فکر کنم فقط می خواستم از بودن کنارش لذت ببرم، هر ساعتی که۸ می گذشت و به پایان سفر نزدیک می شدیم دلهره هایم بیشتر می شد.

در و دیوار به من هشدار می داد که مهدی این دنیایی نیست و این خاک داشت مهدی را از من می گرفت، مدام مهدی از شهادتش می گفت و به من توصیه می کرد که بعد از او چه کنم و تمام وجود من می سوخت.

روز آخر سفر ما بود و مهدی میخواست ما را به مرز بیاورد ، وصیت های خود را در گوشم آرام می گفت ، به مرز رسیدیم ، قرار بود ما به کرمانشاه بیایم و مهدی هم به سامرا برگردد،

لحظه خداحافظی رسید ، گریه می کردیم ، ایستادم و خوب به او نگاه کردم ، می خواستم آخرین تصویرش در ذهنم با قدرت نقش ببندد…

بعد از چند روز مهدی به عملیات می رفت ، روز شنبه بیستم دی ماه ، هر چقدر به او پیام می دادم جواب نمی داد، محمد هادی بد جور گریه می کرد و من دلشوره هایم بیشتر می شد،

نگرانی آن روز با همه روز ها فرق می کرد، هر چقدر تماس می گرفتم نمی شد ،

مهدی جواب تلفن هایم را نمی داد، احساس کردم کار از کار گذشته و مهدی به شهادت رسیده، همان شب خبر شهادت مهدی در همه رسانه ها پخش شده بود.مهدی شهید شد و من بدون آقا مهدی غریب بودم.

همه وجودم رفته بود و من باید بدون مهدی زندگی را میگذراندم، کسی که همه تکیه گاهم بود تشیع و تدفین شد و چه زود عمر زندگی کوتاه ما تمام شد،

آقا مهدی روز بیستم دی ماه شهید و بیست و چهارم در کرمانشاه دفن شد و محمد هادی دقیقا همان روز ده ماهه شد.