خاطرات شهدا : شهید حسین خرازی فرمانده ای بی ادعا
حسین کوله کوچیکش رو انداخت پشتش و گفت من با شما نمیام
بعد از عملیات والفجر ۴ در تهران با شهید خرازی دعوت به جلسه شدیم
بعد از جلسه من و حسین و راننده بلافاصله حرکت کردیم به طرف اصفهان.
به قم که رسیدیم حدود ساعت ۸ شب بود.حسین اقا مقابل پل روبروی حرم مطهر پیاده شد و کوله کوچکی که همراه داشت رو برداشت و گفت من باشما نمی آیم .خداحافظی کرد و رفت.
همین طور که می رفت به خودم گفتم نگاه کن اون یعنی فرمانده یکی از مهمترین لشکرهای کشوره اگه بنا به مقیاس باشه خیلی دنگ و فنگ با خودش الان باید همراه داشته باشه.
اما اون بی خیال همه چیز رفت تنهایی زیارت.
فردا که دیدمش گفت: دیشب حدود ساعت ۴ با یه ماشین گذری اومدم!!
بله بچه های جنگ اگه می خواستند وابسته به این و اون و دنیا و حقوق بشند حالا حالا ها جنگ ادامه داشت.
اونها خدا رو دیدند که دستشون رو گرفت.
راوی سردار حاج کریم نصر