رفتیم بیمارستان و چند روزی پیش حسین موندیم. فرمانده هان رده بالای کشوری هم مثل محسن رضایی و … میومدن بهش سر میزدن، امام جمعه اصفهان هم هر چند روز یکبار میومد و سر میزن به حسین اونایی هم که میدونستن من پدرش هستم دست می انداختن گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »
تو جبهه بیشتر از خونه همدیگه رو میدیدیم. هر چند روز یکبار میرفتم بهش سر میزدم هر روزی که نمیدیدمش انگار روزم شب نمیشد. حسین مجروح شده بود و منم که هی نگران بودم البته هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. دل به دریا زدم و با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالی و بدون دستش رو نگاه می کردم. اون حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید. می پرسیدم « درد داری ؟ » می گفت: « نه زیاد.» – میگفتم خوای مسکن بهت بدم؟ – نه. می گم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم میگم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»