خاطرات شهدا: مثل شهید حججی

راوی:رسول فاتحی-همکار شهید

چراغ ها را خاموش میکردند با هم می رفتیم پای روضه سینه زنی سید رضا نریمانی.هر شب وسطِ های های گریه هایش میزد روی شانه ام:”رفیق!دعا کن منم این طور شهید بشم”؛وقتی از ارباً ارباًحضرت علی اکبر(ع)میخواند،وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر(ع)میگفت،وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس(ع)میگفت،وقتی از بی سرشدن امام حسین(ع)ضجه میزد و حتی از اسارت حضرت زینب(ع).
یک شب از دستش کلافه شدم.بهش توپیدم:”مسخره کردی؟هرشب هرشب دوست داری یه شکل شهید بشی!”لبخندی زد و گفت:”حاجی!دعا کن فقط!”

خاطره دوم:

راوی:مهدی نیساری-هم رزم شهید

برگشتم به حاج سعید گفتم:”آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟!”خیلی بهم ریختم.رفتم سمت آن داعشی.یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم،سرش داد زدم:”شما مگه مسلمون نیستید؟” به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟پس سرش کو؟چرا این بلا را سرش آوردید؟حاج سعید تند تند حرف هایم را ترجمه میکرد.داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده اند”القائم”بپرسید.فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد.دوباره فریاد زدم کجای اسلام میگوید اسیرتان را این طور شکنجه کنید؟نماینده داعش گفت:”تقصیر خودش بوده!” پرسیدم:”به چه جرمی؟” بریده بریده جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد: “از بس حرصمون رو در آورد،نه اطلاعاتی به ما داد،نه اظهار پشیمونی کرد نه التماس کرد! تقصیر خودش بود با اون چشم ها و لبخندش!”