خاطرات شهدا: شهید برونسی ماجرای کنترل نگاه

شهید برونسی - ماجرای کنترل نگاه
شهید برونسی – ماجرای کنترل نگاه

از بیرون که برگشت خیره شد به چشمهام . . .

گفت :کار مهمی پیش اومده باید برم. . .طبیعی و خونسرد

گفتم :خب عیبی نداره برو ولی زود برگرد صداش مهربانتر شدو گفت : توی شهر کارم ندارن میخوام برم جبهه یک آن داغی صورتم را حس کردم.گفتم : شما میخوای منو با چند تا بچه ی قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟ طبق معمول اینطور وقتها خندید و گفت :خودت رو ناراحت نکن بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد هرچی گفت فایده نداشت و من آروم نمیشدم قیافه اش جدی شد توی صداش ولی مهربانی موج می‌زدگفت :نگا کن من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم نه از دیوار کسی بالا رفتم نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.الان هم که می‌گم که تو اگه با سر و روی بازهم بخوای بری بیرون اصلا کسی طرفت نگاه نمیکنه خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم . . .خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده . . .به قول خودش هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است .

خاک های نرم کوشک،خاطرات سردار