خاطرات شهدا : شهید ابراهیم هادی – ماجرای نصیحت ابراهیم

شهید ابراهیم هادی - ماجرای نصیحت ابراهیم
شهید ابراهیم هادی – ماجرای نصیحت ابراهیم

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت:

امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!

گفت:

هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌

من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم.

صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت:

آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.

همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت:

آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید.

این مطلب هم میتونه مفید باشه: پوستر شهید ابراهیم هادی

خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت:

ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.بین راه گفتم:

ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت:

چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.

سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.