بقیه هم رفتند و برنگشتند (خاطرات شهید همت)

به سنگر تکیه زده بودم و داشتم روی خاک‌ها پا می‌کشیدم. شهید همت اجازه نداده بود بروم عملیات. به عشق عملیات و خط مقدم روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم. حاج همت داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی کرد. از من سوال کرد که چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ خودش فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات و خط مقدم؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند» و راهش را گرفت و رفت…