باابراهیم در دوره مجروحیت در تهران بودم، من شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند، افرادی با ویژگی‌های متفاوت، ابراهیم از در که بیرون می‌آمد به همه سلام میکرد، چقدر از بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.

یکروز با هم از کوچه بیرون میرفتیم، چند روحانی با ظاهری زیبا و آراسته به سمت ما آمدند، با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم: حتما حسابی آنها را تحویل می‌گیرد اما برعکس به آنها سلام هم نکرد، باتعجب نگاهش کردم خودش فهمید و گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند کاری با این جماعت نداریم، گفتم: ولایی! گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت چیز دیگری را قبول ندارند، نه ولایت فقیه، نه حضور در جبهه و … فقط دم از ولایت مولا می‌زنند، چند سری هم با اینها صحبت کردم ولی بی فایده بود فقط کار خودشان را قبول دارند، بعد ادامه داد: خطر اینها برای اسلام و انقلاب کم نیست مثل خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند. من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه گفت اما سالها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی، تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.